بدون خواستم اما نشد بی تو باشم
دارم رنگ بی بند وباری می گیرم
واسه خنده از هر چی یاری می گیرم
دارم می فروشم غم لحظه هامو
دارم رنگ یک زخم کاری میگیرم
دارم تو دلم اشک رفتن می بارم
میخوام داده هاتو واست پس بیارم
نمی خوام بفهمی وقتی نباشی
من حتی همین گریه هارو ندارم
می خندم تا یادم نیاد خاطراتت
که سنگین تر از این نشه خواب بی تو
نمی خوام که حال دلم رو بفهمی
نمی خوام بفهمی که بی تاب بی تو
غروبه تو میری و من می شکنم باز
به روت این شکست و نمی خوام بیارم
نمی خوام بفهمی که وقتی تو نیستی
دلیلی واسه زنده بودن ندارم
تو رو به رهایی و من رو به این غم
میری تا توی سرنوشتت نباشم
اگه روزی برگشتی و من نبودم
بدون خواستم اما نشد بی تو باشم
ادامه مطلب
[ یکشنبه 90/6/6 ] [ 1:9 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]